چند سالی است سعی میکنم یادم باشد, یادش بیاورم. به پدرم تاریخ رفتن مادرش را. کار خاصی هم نمیکند, یک جعبه خرما میگیرد در خیابان میگرداند. خودش یادش نمیماند. بس که گرفتار است . همخون دیگری هم نیست که یادش بیاورد. پدر تنها فرزندش بوده. مادرش خیلی زود رفت. پدر دبیرستانی بوده. مادرش را خیلی نمی شناسیم. همیشه فکر کردهایم زن مهربانی باید بوده باشد. بدی دربارهاش نشنیدهایم. کنجکاوی خاصی هم نبوده, هیچوقت! روایت تراژیکی از زندگی نسبتا کوتاهش در ذهنم دارم. نمی دانم چقدر درست است چقدرش تخیل من است. از پدر بزرگم بزرگتر بوده. پدر بزرگ میگفته خیلی بزرگتر. فکر میکنم بی ربط می گفته. شناسنامه ها دوسال تفاوت نشان میدهد . پدربزرگ میگفته بیشتر بوده. حالا فرض کن 5 سال. شاید هم اصلا بزرگتر نبوده آن وقت ها برای دخترها شناسنامه ی بزرگتر می گرفتند تازودتر شوهرشان دهند. نمی دانم. شان و طبقهی اجتماعی متفاوتی با پدربزرگ داشته . وقت ازدواج زن جوانی به حساب نمیآمده از وقت شوهرش گذشته بود. نمیدانم چطور زن پدر بزرگم می شود, اینقدر میدانم به وقت بحران خانواده اش از پدربزرگم حمایت میکنند . پدر بزرگ با او خودش را بالا میکشد , بعدتر ها که شلوارش دو تا شده یادش آمده دلش زن کوچکتر سفید و تپل میخواهد. در یک فرصت چند ماهه که بابا ایران نبود نقشهاش را عملی میکند. مادربزرگ کمی میجنگد و قهر میکند , دست آخر حالیاش میکنند که همین است دیگر ... درست نمیدانم چقدر بعد شاید بیشتر از دو یا حتی یکسال دوام نیاورد که غصه بخورد و غرورش شکسته شود. قلبش یک روز پیش از ظهر ناغافل ایستاد .
میگویند بین ما سه تا خواهر من بیشتر از همه شبیه به اویم. اخلاق و رفتارم را میگویند. عکسهایش نه به من شباهتی دارد و نه او را به من می شناساند. نمی فهمم چطور زنی بوده. روزها به چه فکر میکرده. رویاهایش چه شکلی بودهاند. دستپختش چطور بوده, مادرانگیاش ؟ دربارهی هیچ کدام هیچ نمی دانم. بابا هم خیلی دربارهاش نمیگوید. یعنی دیگر خیلی یادش نیست انگاری . گفتم که حتی روز رفتنش را یادش نمیماند . چند سالی است که میدانم کی رفته . تلفن میزنم یادش میاندازم . یک آخ میگوید, از آن آخها که دلت یک هو مالش می رود, از ته دل که دعایم میکند, میفهمم دوستش دارد, دلتنگ میشود, شرمنده است که یادش نمیماند که یک نفر دیگر, یعنی من که ندیدهام و نمی شناسم باید یادش بیاورم .
این بار شب قبلش یک دفعه یادم آمد. زنگ زدم و گفتم فردا ششم مهر است . گفت یادم بود. خرما گرفتم . فردا هم چیزکی میپزیم . ممنون که یادت بود که باز یادم آوردی. می خندم سر به سرش میگذارم . می گویم ممنون که خودت یادت بود. من هم مثل مادرت یک دانه پسر بیشتر ندارم . یادت می اندازم تا یادش بیاندازند شمعی برایم روشن کند. می خندد از ته دل . می خندم از ته دل . گوشی را که میگذارم توی دلم میگویم الهی همیشه باشی, هرسال یادت بیاورم .
No comments:
Post a Comment